توبه من خندیدی ونمیدانستی
من به چه دلهره ازباغچه همسایه
سیب رادزدیدم.باغبان ازپی من
تنددوید.سیب رادست تودید
غضب الودبه من کرد نگاه
سیب دندان زده ازدست توافتاد به خاک
وتورفتی وهنوز سالهاست که دراین
گوش من ارام ارام
خش خش گام توتکرارکنان میدهدازارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چراخانه کوچک ماسیب نداشت..........
حمید مصدق